سفارش تبلیغ
صبا ویژن

86/10/24
11:35 عصر

آرشیو وبلاگ قبلی

بدست دخترخونه در دسته

پنجشنبه، 29 بهمن، 1383

مع سلام

بسم الله

آقایی سلام علیکم .

     آفرین آقا محسن ، پسرم آن به این در ، اگر بجای این ، مثلا  بقول هدهد یا شانه به سری هم ، می گفتی : ( ... ) اون پلیسه ، نه آدم ، بازهم قبول . اگر من نوزده بتو دادم ، حالا تو هم بیست من شدی ، : ( خوب ) .

     راستی ، چرا آن طرف آب ، که : ( از ... خبر دارد ) ، سرنخ هم دست اوست ، ( بفکر ) بقول تو : ( پلیس آهنی ) آدمی و هردوی آن افتاده ؟ برای اینکه از سوراخ سوزن رد شود ؟

     امشب که با برادران ، همان دوستانی که یکی از آندو گفت : محمد آقاست ، مسجد می روید ، مثلا ببینید که ، خصوصا مادران ، بچه هایشان را بشکل و شمایل حضرت علی اصغر آقا امام سوم شما در می آورند .

ی : ( چیز ) :

     نویسنده ای که می شناسی ، در یکی از آثار : ( خوب ) شان فرموده اند ، یک دانشمند آلمانی بنام ، به اسم کانت ، گفته که روی سنگ آرامگاهش بنویسند ، دو چیز او را به شگفتی وا داشته ، یکی از آندو ،‌آسمان بالای سرش می باشد .

     پس ، سرت را بیانداز پائین ، برو و بیا ، کاری هم به بالای سر ،‌ چه رسد میان آسمان و زمین ، که یکی در آن ایستاده ، نداشته باش .

     در مسجد هم ، شکر خدا پس از خوردن و نوشیدن را هم که بلد هستی ، بگونه ای هم بیا که یکی دنبالت راه نیافتد .

یا علی ، تا بعد .   

 

 


 
چهارشنبه، 28 بهمن، 1383

مع سلام

بنام خدا .

سلام آقایی .

     امروز پسرم ، آقا محسن ، در بست در اختیار تو هستم . خواهر که گویا فعلا رفته ، خدا با اوست ، هر کجا که بیاید و یا برود . پس تا چه بفرمایی ، تا همانقدر ، من هم فدایت شوم !؟

     لازم هم نیست که از آبجی هم ( معذرت ) خواهی کنی ، مگر جای او را در صفحه ای که سرنخش آن طرف به اصطلاح ( آب ها )ست تنگ کرده ایم ؟

     صبح که با اذانش به افق تهران از خواب بیدار شدم ، صورت و دست ، و سر و پا را شستم ، و یکی دو آیه قرآن خواندم تا افق ما در خوی ، یک گوشم به سوره ی یوسف ( که برایت گفته ام ) رادیو بود ، و بعد هم یک چشمم ، پس از ( روشن کردن ) شبکه ی یک ، به ( حس حس )ن عاشقان در حال رشد .

     آقایی ، من که مس نکردم پدر و مادر و فرزندی از ( عشق ) را در قرآن ، همچنانکه احدی ، یعنی یکی ، ندیده ام که مزه ای هم خانواده ای از ( عرف ) را بعنوان ( بی معرفت ) در آن چشیده باشد ، یا از آن طرف آب ، که برایت می گویم ، بی خبر باشد .

     اگر باز هم دلت خواست ، دوست دارم ، بازهم داداش برایت فیلم مثلا آدم آهنی ( زمینی ) ، و ( هوایی آن ) مثلا یکی از ترمیناتورها ، و جالبتر از ایندو مثلا پسر جهنمی یا هل بوی را بگیرد بیاورد ، تا باز هم با هم ببینیم که آن طرف برای این طرف آبش ، دیگر چه می خواهد بگوید .

     راستی ، از خواب که بیدار شدی ، مامان گفت که فین کنی ، که نیمه شب چراغ نفتی ، نه بخاری ، خانه ، در جائیکه همه ی هفت نفرمان خوابیده بودیم ، دود می کرد ، که آبجی بیدار ... .

                                                                     تا بعد ، یا علی

  

 


 
سه شنبه، 27 بهمن، 1383

مع سلام

بسم ال ... الرحمن الرحیم ، ... ، ... و الله بما تعملون بصیر ، له ملک ال ... . حدید .

سلام علیکم .

     فرزندم ، به نظر شما هم همان نود و پنج ، یا حداکثر نود و نه ز صد را می توان داد ، : ( چراکه ) فوت صد را می توانی از حداقل صد ویک بگیری ، : ( که ) نه تنها او ، بلکه خود را هم دستکم گرفته ای ، حتی مثل : اقرا بسم ربک ... .

خاطره :

     سهراب را که آوردند ، یکی می گفت بریم انتقامش را بگیری (م) یکی دیگر : ... ، ولی آقای حجازی ، نماینده ی فعلی مجلس شورای اسلامی در خوی ، می گفت عده ای در درختها گیر کرده اند .

علی اصغر ، که امسال پایگاهش در استان هم اول شده ، تیربار و عباس اقتباس هم با جعبه ی فشنگش کمکی ، با تنها ارومیه ای ژ س دار و من هم ام یک بدست راه افتادیم .

      کوه مشرف به درختها را به نوبت رگبار و در ضمن تک تیر ، مشغول کردیم ، که در بازگشت بدرقه شدیم .

      غروب اهالی رفته بودند ، که دم به دم بر باغ و بستان می بارید ، و ما و میاندو آبی ها هم ، که     سرپرستشان همانروز پایش روی مین آسیب دیده و منتقل شده بود نقده ، شب را دور تا دور محل بسر بردیم .

      روشن شد که بین ما و میاندوآبیها آقای حسنی با سپاهی از نقده ، من و ام یک ما را هم معاف کردند ، رفتند و آخرین شهید ، یکانی را هم آوردند.

      مادر همان مسجد در نقده ماندیم تا بریم پیرانشهر ، که اهالیش در بدر شده بودند ، که آقای حجازی و من رفتیم و آشنا شدیم و یگان پاسدار خانه شدند ، ژ س دار ، تیربارچی ها و ام یک بدستان از خوی .

      : ( حالا ... ) کجای این خاطره : ( چی ) آمده ؟ و در ثانی چی چی گفتم ؟

                                                         در مجادله با دومی ها هم ، خدانگهدارت .

      راستی ، پیش از پاورقی ، تا یادم نرفته بگویم ، صبح شب قبل ، در اولین سنگر کوه مشرف به محل ، سهراب شهید ، نزدیک بود همه را به رگبار ببندد ، که همش که از دستش در رفته بود ، خورد به سنگها و تکه ای هم از آنها صورتش را خونی که کرد ، رستم  دیدی ندیدی .

      پس ، گرچه نیمه ی اول دهه ی اول ماه محرم است ، بسیجی لبخند بزن ، همانطور که ایستاد تا مسجد ، نماز و نماز خوان نعبد گو : باقیمانده ، یا مانده :

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم .

سلام پدرم :

در بین : بار چی ها .

و در ثانی : ا می ، فعلا من رفتم .

                                                                                    یا زهرا : دخترم .